Neue Seite 3

cinema-ye-azad

سينمای آزاد

. Postfach 100525 D-66005 Saarbrücken   .Tel: 0049 681 39224 . cinema-ye-azad@T-online.de

آرشيو               کارنامه              عکسها               خبرها                تماس با ما

سرآغاز

تقديم به مينااسدی در آغاز 60 سالگی اش

من چندمين نفر هستم


به جرأت می شو د گفت: کمتر نوشته ای در حد« اولين نفر» مينا اسدی همه گير شده است؛ اين مقاله، برخلاف بيشتر نوشتارها در جامعه روشنفکری محبوس نماند وبه ميان مردم عادی رفت وبه دلهانشست. اما راز اين جاذبه عامه برای من هنوز کشف نشده است.
دليل را ميخواهيد بدانيد؟ می توانم دو اتفاق واقعی در ارتباط با اولين نفر را، که من کمی شاخ وبرگش داده ام، برايتان نقل کنم. برای اين که به اين اتفاق ها شکل سينمايی بدهم آن را به دوسکانس تقسيم کرده ام، همراه با يک سکانس تخيلی.

سکانس اول
چند وقت می گذشت که خبری از يکی از مبارزان راستين و پناهندگان جدی نداشتم. از آشنايی مشترک سراغش را گرفتم :
گفت : خيلی گرفتاره .
گفتم : هنوز هم در گير مسايل پناهندگانه ؟
گفت : نه بابا از اين امور دست کشيده، آخه توی فرودگاه مهرآباد ممکنه دردسر آفرين باشه.
گفتم : فرودگاه مهرآباد؟
گفت : بله. اما چرا تعجب کردی ، خوب همه ميرن اونم يکی مثل اونای ديگه .
گفتم : البته، حق باشماست ؛ اما گرفتاريش چيه؟
گفت : آخه ميخواد دوست دختر آلمانی شو هم ببره ايران .
گفتم : سفرشان به خير. مگه اين تصميم گرفتاری هم داره ؟
گفت : ظاهرا نه، اما دختره نه چارقد بستنو ياد می گيره، نه ميتونه توی چادر خودشو خوب ضبط وربط کنه. علاوه بر اينها فاميل آقا مذهبی سنتی هستند، پس دختر خانم بايد شيوه نماز خوانی موقت را هم بياموزد. کلمات عربی خوب توی زبون اين آلمانی های خنگ نمی چرخه، اينه که بايد به دختره آموزش جدی بده تا يه وقت آبروريزی نکنه. خوب اين همه کار وقت ميبره ديگه .
گفتم : البته حق با اکثريت است.
... وزير لب با خودم زمزمه ميکردم: عجب اين جناب هم يکی از آنهايی بود که يک کپی از اولين نفررا از من گرفت و گفت :
چقدر قشنگ نوشته- انگار درد دل منو بازگو کرده- چندتا ديگه به من بده- بايد پخششون کنم. عالیه، عالی ؛ از اين بهتر نمی شه.

سکانس دوم
آقا از روشنفکران معترض و راديکال شهر ما بود ودوست دخترش هم دست کمی از آقا نداشت، او نيز در مواضع راديکالش مصر بود. وقتی اولين نفر مينا را من توی شهر پخش می کردم، نسخه ای به دست این آقا وآن خانم رساندم. چه ستايشی از نوشته می کردند. اصلا چيزی نمانده بود که آن دو با قطار شب عازم استکهلم شوند تا حضورا سپا س خود را نثار مينا نمايند.
اما چند ماه از پخش اولين نفر نگذشته بود که آقا در اداره ای در اينجا کاری گرفت. در اولين وهله، کت و کراوات را جانشين کاپشن چريکی کرد و يک ماشين دست دوم هم دست وپا نمود. کم کم به سنت ها ورسوم ملی پايبند شد. اين را که ديگر نميتوان منکر شد که دوست دختر داشتن چندان با رسم و رسوم ما هماهنگ نبود. با همان خانم که پا به پای آقا متحول شده بود، ازدواج کرد. حالا که شرايط برای ايجاد کانون گرم خانوادگی فراهم بود، فرزند ميتوانست صفای آن را دوچندان کند. اين کار نيک نيزنتيجه ای پربارداشت. خداوند متعال يک پسر کاکل زری تقديم اين زوج خوشبخت نمود. اما سريال« گرگم وگله می برم» و«چوپونم ونمی ذارم» برای تبديل به نمايش تک پرده ای با موانعی برخورد کرده بود که انقلاب دوم خرداد 76 به وقوع پيوست وبه ياری همگان شتافت، وآنها هم که تا کنون رودربايستی داشتند تا مواضع خوش عاقبت اولين نفز را اتخاد کنند، به تکاپو افتادند.
چند ماهی از اين زوج خوشبخت خبری نبود؛ نا گهان در شهر ما اين خبر پيچيد که چه نشسته ايد که خانم راديکال چادر چاقچور کرده وعازم دارالخلافه است. البته بيماری پدر هم در تصميم سفرموثر بود. خانم که مشرف شد، پدر آقا نگذاشت خلاء ايجاد شود، او نيز صلاح ديد بيمار شود و واجب العيادت. پس فرزند ذکور که با پيوستن به سنت ، گرايش های خانوادگی اش هم فزون تر شده بود، به ناچار پايش را به سفارتی گذاشت که بارها به رفقا پيشنهاد داده بود با عمليات چريکی اشغالش کنند. البته به سرعت توبه نامه را امضاء کرد وآن ساختمان ننگين را ترک نمود. چند روز ديگر او نيزقدم به دارالخلافه می گذاشت وخاک وطن را می بویيد و می بوسيد؛ آه چه لذتی! البته شهر با توجه به وسعت فعاليت ضد رژيمی آقا نگران بود که نکند برای اين مبارز راستين دردسری ايجاد شود. اما جای نگرانی نبود رژيم هر روز مهربان ومهربانتر می شد. اولين نفر به اين گونه ترس ها وترديد ها خاتمه داده بود.
ميگويند هنوز هم اين دو براين باورند که اولين نفر مينا يک اثز استثنايی است که بايد خواند وپند گرفت.

سکانس تخيلی
من هم از اولين نفر لذت برده ام. من هم آن را تکثير و پخش کرده ام؛ من هم خواندن آن را به ديگران توصيه کرده ام. من مادر مريض وزمين گير 90 ساله ای دارم که چشم انتظار است. خودم هم مخالف رژيم که بوده ام، هرچند که سابقه عضويت در کنفدراسيون را نداشته ام و يک نمره منفی در کارنامه مبارزاتی ام ثبت شده است؛ اما در مجموع برای گشودن باب دوستی با اصلاح طلبان از کارنامه خوبی بر خوردارم. مدتی نوشتن را به بهانه گرفتاری های شخصی کنار می گذارم؛ معاشرت هايم را با آدمهای نا باب مثل مينا اسدی، نيلوفر بيضايی، داريوش شيروانی، حسين مهينی… و چندتا انگشت شمار ديگر قطع می کنم. کم کم، بی آنکه يک تغیير ناگهانی را بشود حدس زد، در برخی از فيلمها ی جمهوری اسلامی جنبه های مثبتی می يابم. ديگر به کارگيری واژه سينمای جمهوری اسلامی، بعد از انفلاب رهايی بخش خرداد76، چندان پسنديده نيست، پس بگوييم سينمای نوين ايران، والبته از بخش خوبش يعنی همان چهار پنج تايی که قبلا می گفتم سينمای گلخانه ای، بايد حمايت کرد. فستيوال فجر در راه است، همه آنها که ميخواهند تحمل رژيم را محک بزنند از همين جا شروع می کنند. سفر به ايران عزيز به دعوت جشنواره بين المللی فجر، همزمان با دهه مقدس فجر، وبعد يکی دومصاحبه با مطبوعات داخلی، افشای بد بختی ودرماندگی اينجايی ها؛ به خصوص تاکيد به فساد اخلاقی غرب و گسترش اعتياد بين پناهندگان و…
وخوب رابطه حسنه می شود. طرفين روبوسی می کنيم وهمديگر را می بخشيم. ومن هم که ديگر جزء خانواده ی اصلاح طلبان شده ام، برای بقاء جناح نازنين اصلاحگر، نبرد سختی را با تماميت خواهان آغاز می کنم. چند نا دوست فريب خورده از من فاصله می گيرند. صدها رفيق شفيق دوباره سلامم می گويند. از پول طيب وطاهر سفارت تطهير شده هم سهمی ميرسد؛ منت خدای را عز وجل که …

توی همين روياهای شيرين بودم که پست چی زنگ زد. بسته ای ازسوئد بود، کتاب " درنگی نه، که درندگان در راهند " از مينا اسدی .
با عجله کتاب را ورق زدم، نکند اولين نفر را در مجموعه اش نياورده باشد؛ اين اثر زيبا و تکان دهنده که من بسيار دوستش دارم؛ و نفسی به راحتی می کشم. بله درست است اولين نفر به حق نخستين نوشتار اين مجموعه است، بايد آن را برای چندمين بار مرور کنم. يکباره متوجه متن کوتاهی می شوم با خط مينا که برای هديه کتاب به من نوشته است:
تقديم به دوست نازنين؛ درخت ايستاده؛... و بلافاصله داخل گيومه و با گذاشتن علامت تعجب و سئوا ل افزوده است « يک وقت نيفتی ها»؟!
انگار با پتک ضربه ای به سرم می خورد، همه کاخ آرزوهايم فرومی ريزد. آن دوستان اصلاح طلب، پراکنده می شوند. اسم سفارت جمهوری اسلامی، برايم چندش آور می شود. فستيوال فجر همان تصوير گذشته اش، يعنی جشنواره زجر را در ذهنم تداعی می کند. سفر به سرزمينم تا لحظه ای که در اشغال اين جانيان است بار ديگر برايم معنایی ندارد؛ همه آن امتياز ها ارزانی خودشان باد! من بايد بمانم؛ من ميمانم؛ لحظه رهايی و بازگشت افتخارآميز نزديک است ... بايد نيفتاد! از مينای عزيزم سپاسگزارم .
بصير نصيبی‏؛ پنجشنبه‏ 2003‏/02‏/27


سرآغاز